نیم ساعت پیش است
سیرنگ - حسام جمالی: همین حالا که دارم این یادداشت را می نویسم تقریبا خواب هستم. چند شبی می شود که بیشتر از چهار ساعت نخوابیده ام. اما اتفاق همین نیم ساعت پیش برایم جالب بود و می خواهم آن را قبل از به خواب رفتن بنویسم...
كدخبر: id-4875
تاريخ: 2017-05-01 09:41:38

سیرنگ - حسام جمالی: همین حالا که دارم این یادداشت را می‌نویسم تقریباً خواب هستم. چند شبی می‌شود که بیشتر از چهار ساعت نخوابیده‌ام؛ اما اتفاق همین نیم ساعت پیش برایم جالب بود و می‌خواهم آن را قبل از به خواب رفتن بنویسم. پس پیش از آنکه بخوابم به زمان حال در نیم ساعت قبل می‌روم.

نیم ساعت پیش است و من روی صندلی بانک منتظر نوبتم هستم تا پولی را برای پس‌انداز به حساب واریز کنم. چند لحظه چرت می‌زنم و بعد ابروهایم را بالا می‌آورم تا چشمانم باز بماند. تعداد مردمی که برای انجام کارهای بانکی‌شان آمده‌اند از شش نفر فراتر نمی‌رود و با وجود دو کارمند که پشت سیستم‌هایشان نشسته‌اند کار بسیار کند پیش می‌رود.

دو نفر مردی که ردیف جلویی من نشسته‌اند شروع به گلایه می‌کنند، اما کارمندها مشغول حرف زدن با هم هستند و توجهی ندارند. این تقریباً آخرین کار بیرون از منزل برای امروز صبحم است. خرید، کمک به یک همکار برای راه‌اندازی سیستمش و ... . باید دیروز دوش می‌گرفتم، شاید هم پریروز. با اینکه پیراهن مرتبی پوشیده‌ام ولی چهره‌ام مثل چرک گرفته‌هایی است که رنگ حمام ندیده‌اند.

خانمی با مانتویی سیاه و دو کیف‌دستی بزرگ سیاه وارد می‌شود و آنها را کنار درب ورودی بانک قرار می‌دهد. اول به سراغ کارمندی که در گوشه سمت چپ بی‌کار نشسته می‌رود و با او شروع به صحبت می‌کند. وقتی به کارمند روبرویی من می‌رسد تازه درست متوجه اش می‌شوم که دارد چکار می‌کند. دسته‌ای کتاب را با دو دستش روی پیشخوان کارمند می‌گذارد و در مورد اینکه او تمایلی به خرید دارد سؤال می‌کند. کارمند هم عجز و لابه می‌کند که وقت ندارد و سرش در بانک بسیار شلوغ است. خانم فروشنده اسرار می‌کند و از او می‌خواهد که برای خانواده‌اش کتابی بخرد یا حداقل یک کتاب کودکان. کارمند هم تأکید می‌کند که ازدواج نکرده، بچه ندارد و مادر پیرش هم سواد درستی برای خواندن کتاب ندارد. جواب کارمند بعدی هم تقریباً مشابه است، با این تفاوت که او پدری دارد که توان خواندن کتاب را ندارد. خانم با تعجب خودش را عقب می‌کشد و می‌گوید: چرا همه کارمندهای بانک مجردن و بچه‌ای ندارد؟!

هر دو کارمند لبخند می‌زنند و می‌گویند که اینجوری بهتر است. خانم از زمان آمدن رئیس سؤال می‌گیرد. کارمندها می‌گویند که منتظرش نماند و او خیلی دیر خواهد آمد. من منظورشان را می‌فهمم، ولی این خانم سمج انگار نمی‌خواهد آنچه می‌گویند را درک کند. پس اعلام می‌کند که می‌رود و آخر وقتی برای دیدن رئیس برمی‌گردد.

ناخودآگاه دارم به دیروز فکر می‌کنم که در کارگاهی شرکت کردم که برای گسترش کتابخوانی در بین کودکان و نوجوانان تشکیل شده بود، دو نویسنده به عنوان مدرس از تهران آمده بودند تا این مباحث را به مربیان و معلمان نقاط مختلف استان آموزش دهند. پس به زمان حال یک روز قبل می‌روم.

یک روز قبل است. در کلاسی با چهار ردیف میز که هر ردیف چهار میز دارد و هر میز چهار صندلی نشسته‌ام. میزهای سفید و صندلی‌ها سیاه راحتی حس خوش‌آیند و راحتی را به فضا داده‌اند. تقریباً همراه با من چهل نفر از معلمان، مسئولان ادارات آموزش‌وپرورش، دیگر ادارات و ... جاهای مختلف استان و تعداد کمی هم از افراد آزاد حضور دارند. اغلب کسانی که آمده‌اند. اولین دوره‌ای است که به این کارگاه می‌آیند تا برای تشکیل باشگاه‌های کتاب و کتابخوانی در شهرها و روستاهای خود دست به فعالیت بزنند. من با این انگیزه آمده‌ام که آموزش‌هایی در مورد کتابخوانی خواهم دید. دو نویسنده‌ای که از تهران آمده‌اند هر دو بسیار باسابقه و از مسئولین باشگاه کتابخوانی سراسری هستند. اتفاق جالبی که در همین بدو امر می‌افتد؛ تقاضای یکی از نویسنده‌ها در شروع جلسه است. او از حضار می‌خواهد تا بعد از معرفی خودشان بگویند که آخرین کتابی که خوانده‌اند چه بوده است.

به نفر اول ردیف آقایان اشاره می‌کند که چند نفر با من فاصله دارد. مردی سبزه و بلندقد که با لباس تیره‌اش هماهنگ است. با نام خدا خودش را معرفی می‌کند و بعد از کمی مکث کردن می‌گوید که چون تعزیه کار می‌کند، فقط اوراق تعزیه را می‌خواند. نفر بعد مسئولی خوش‌تیپ و کت و شوار پوش است که بعد از معرفی خودش می‌گوید که معاون فلان اداره است و به خاطر کمبود وقت پنج سال است که هیچ کتابی را نخوانده است! خودم که به تازگی کتاب «در کام نهنگ» جورج اورول را تمام کرده‌ام و مشغول «به آواز باد گوش بسپار» موراکامی هستم. فقط نام کتاب اول را می‌گویم تا ریا نکرده باشم و کسی چپ‌چپ و با تعجب نگاهم نکند! دو نفر بعد خیلی راحت می‌گویند که کتابی نخوانده‌اند! اینجا دیگر صدای نویسنده‌ها درمی‌آید و می‌گویند: آقا هر کتابی که خوندید، شاید آخرین کتاب شما ده سال پیش باشه، ایرادی ندارد؛ و نفر بعد که تازه انگار منظور حرف را فهمیده است، خودش را نجات می‌دهد. اولین کتابی را که به یاد می‌آورد نام می‌برد: آها ... داستان راستان؛ و از اینجاست که خیل خلاقیت‌ها در عنوان‌های دم‌دستی و کتاب‌های کودکانه سرازیر می‌شود: سفرهای گالیور، نهج‌البلاغه، چه کسی پنیر مرا دزدید، حافظ، بزبز قندی، دوباره داستان راستان و ... جواب دو نفر هم که دیگر شاهکار است: خوندم ولی یادم نمیاد! و نفر دوم: جریان چیه؟ برا چی دارین دعوا می کنین؟! میشه یه بار دیگه سوال رو بپرسید؟! و بعد از اینکه سؤال را دوباره پرسیدند، فقط گفت: آها و بعد از کمی مکث، نفر بعدی شروع به حرف زدن کرد!

به صورت مشهود به غیر از خودم و آن دو نویسنده که بعد کتاب‌های که اخیرن را خوانده اند را با آب‌وتاب گفتند، فکر می‌کنم فقط دو تا سه نفر دیگر واقعاً کتابخوان هستند؛ که یکی در حال خواندن «کلیدر» برای بار دوم است و دیگری «روزا صدایم کن» را می‌خواند. همین دو نفر هم با چنان طمطراق و فخرفروشی اسم کتاب‌ها را آوردند که یک‌لحظه می‌خواستم فرار کنم. به عنوان حسن ختام هم یک نفر را می‌آورم که از قلم افتاد. به نظرم او می‌تواند شاهکار این جمع باشد: خانمی از ردیف‌های پشتی من بلند شده است و می‌گوید در خانه کتابخانه‌ی بزرگی دارم و روزی پنج تا شش کتاب می‌خواند و چون دوست ندارم ریا شود اسم هیچ‌کدام را نمی‌آورم.

خلاصه‌ی مطلب از جمع کثیر حاضران نهایتاً پنج شش نفر کتاب می‌خواندند، آن هم از کسانی که قرار است مروج کتاب باشند. حالم تا پایان روز سر همین قضیه گرفته شد و قضایای بعد از آن هم توانست مورد را به حدی تشدید کند که عصر با سردرد به خانه برسم.

حالا بیست دقیقه قبل است. خانم کتاب‌هایش را برمی‌دارد و به سمت کیف‌ها که کنار در قرار دارند می‌رود. سعی می‌کنم جلد کتاب‌های در دستش را نگاه کنم. اکثر کتاب‌های مدیریت و موفقیت هستند که خود چند سالی می‌شود کمتر سمتشان می‌روم. کارمند روبرویم دکمه را فشار می‌دهد و شماره‌ای که در دست من است با صدای خانمی که نیست گفته می‌شود. روبرویش می‌نشینم. سلام و احوال‌پرسی می‌کنیم. پول‌ها را جلو می‌گذارم و یک فیش واریزی می‌گیرم. خانم یک‌بار دیگر مقابل باجه می‌آید و در حالی که کتاب‌هایش را درون کیف تنظیم می‌کند می‌گوید: پس به رئیس بگید که من برمی‌گردم. کارمند که سرش را بالا آورده، ابتدا نگاهش به کتاب‌ها افتاده و بعد به من نگاه می‌کند، یک رفت و برگشت دیگر با چشمش انجام می‌دهد و گل از گلش می‌شکفد: خوب ایناها، چرا به آقای جمالی نمی فروشی؟! هم درس خون بوده، هم معلمه و هم اهل کتاب خوندنه.

من برمی‌گردم و به خانم با کیف سیاه‌رنگ نگاه می‌کنم. شانه‌هایش را بالا می‌اندازد: هه، نه آقای جمالی وقتی داشتم کتاب‌ها رو جمع می‌کردم یک نچی گفت که ترجیح می دم فرار کنم.

خنده‌ام گرفته است، من به چه چیزهایی فکر می‌کردم و او چه برداشتی کرده است. خود درآوردن این صدا را به یاد نمی‌آورم؛ اما شاید از تلاقی فکر اتفاق دیروز، خواب‌آلودگی و کتاب نخریدن کارمندان در امروز ذهنم برآشفته است و با صدای کمی بلندتر از معمول شکایت کرده. از این همه تفاوت در دیدگاه و برداشت لبخند می‌زنم؛ و او که فکر می‌کند از این همه تیزبینی‌اش متعجب شده‌ام می‌گوید: بله من حواسم به همه جا هست.

حرفی نمی‌زنم، به پای خستگی‌اش می‌گذارم، نمی‌دانم این چندمین بانکی است که امروز رفته و بدون تغییر وزن کیف‌هایش بیرون آمده است. البته نمی‌توانم انکار کنم که از این قضاوتش رنجیده شده‌ام و همین باعث می‌شود تا به شکل بی‌رحمانه‌ای اجازه دهم با همین سوءتفاهمش برود، خودش را عذاب بدهد و به این فکر کند که چرا حتی یک نفر کتابخوان یا حداقل کتابخر پیدا نکرده است که در وجهی به خودش و علایقش شباهت داشته باشند. سرم را برمی‌گردانم و مشغول نوشتن فیش واریزی می‌شوم.

حالا که همان بیست دقیقه هم گذشته است و از میزان رنجیدگی‌ام کاسته شده و دارم این کلمات را می‌نویسم، با خود می‌گویم که کاش حداقل از او می‌خواستم صبر کند. موضوع را توضیح می‌دادم و به کتاب‌هایش نگاهی می‌انداختم تا برای ادامه کارش دلگرمی کوچکی داشته باشد. کدام بی‌رحمی می‌تواند از این بالاتر باشد که حداقل امیدی واقعی که وجود دارد را از کسی که تشنه‌ی آن است دریغ کنم.

بهتر است کمی بخوابم. ولی خوابم نمی‌برد. ذهنم دست از سرزنش کردنم برنمی‌دارد. یادم می‌آید که باید آب تصفیه بیاورم، از خانه بیرون می‌روم و بی‌اختیار با همان بشکه خالی آب در دست وارد بانک می‌شوم. یکی از دوستان تذکر می‌دهد که مغازه را اشتباهی آمده‌ام. لبخند می‌زنم، کمی می‌مانم. دیگر آخر وقت کاری بانک است، فکر می‌کنم آن خانم سیاه‌پوش زیادی ناامید شده است و من دست‌خالی بیرون می‌آیم، به خانه برمی‌گردم. وقتی موتور را به داخل حیاط می‌آورم یادم می‌افتد که بشکه آب را در کوچه جاگذاشته‌ام.